یک ماه، مهمانی خدا، پر از حاشیه های قشنگ...

 اینجا خبرهایی‌ست...

از سر و وضع خیابان هم می‌شد فهمید اینجا میهمانی گرفته‌اند. چراغانی و پارچه‌های دعوت (بفرمایید میهمانی خدا)، آمد و رفت و صدای ملایم بلندگو، یکی - دو نفری هم به نمایندگی دمِ در ایستاده بودند که خوش‌آمد بگویند، ماشین‌هایی که دو طرف خیابان پارک شده بودند و خلاصه همه چیز حکایت از یک میهمانی باشکوه می‌کرد. شکوهش به بزرگی میزبان بود و به قدر رمضان، و به وسعت دل‌هایی که قرار بود یک ماه تمام حریم خدا بشوند.

البته بماند که عده‌ای وقتی دیدند به این بزرگی نوشته‌اند بفرمایید مهمانی خدا، خیلی جدی سؤال کردند: مهمانی اینجا به صرف شام است!... خب، گمانشان پر بیراه هم نبود، غذا فراوان بود، اما غذای جان.

 

یک لبخند

از آنجا که مَجالِسُنا حَرَمُنا... ادب حکم می‌کرد اذن دخول هم بگیریم. حالا گرفته یا نگرفته بماند، کسی که این‌ همه مدت به رویمان نیاورد! ما هم پا پیش گذاشتیم. اولین چیزی که از بدو ورود دیدیم یک لبخند بود: سلام، خوش آمدید...

این لبخند یعنی همان «فَاخلَع نَعلَیکَ إنَّکَ بِالوَادِ المُقَدَّسِ طُوَی...»

سالخورده‌ای اگر بود یا کسی بچه به بغل وارد می‌شد، این لبخند با تمام تواضع خم می‌شد و کفش‌هایشان را جفت کرده در کیسه‌ای دو دستی تحویل می‌داد.

 

رزقت را بردار

پله‌ها را پایین آمدیم، به رسم اینکه حواست باشد هر چه بودی و هرکه هستی، بیا پایین... اینجا آمده‌ای بندگی کنی!

رزقت را از همین دمِ در بردار، نگران نباش اینجا همه مثل تو‌اند، بندۀ همان میزبانِ ستارالعیوب. اما اگر باز هم نگران هستی، چاره‌ات یک استکان چای امام حسین(ع) است. همانی که از بچگی مادرت برای شفا فوت کرده و به دهانت می‌ریخت...

برای همین نوشته‌ بودند: سماوری که به عشق حسین(ع) می‌جوشد/ بخار رحمت آن عیب خلق می‌پوشد/که هر بار می‌آیی، برایت تکرار شود و غصه نخوری و هر آنچه هستی... باز آیی.

 

اولین صدایی که از مراسم به گوش می رسید.

از آنجا که اولین برنامه جلسه قرآن بود و خب قرآن هم که باید با صلوات شروع شود، پس اولین صدایی که از بلندگوی حسینیه شنیده می‌شد همین ذکر بود. از همان خیابان و محوطه بیرون، تا ورودی و تمام حسینیه، هرکس شنید درود فرستاد. این یکی توفیق اجباری بود برای آنهایی که وارد شدند و آمدند و نشستند ولی به صاحب مجلس سلام ندادند.

 

این سفره همان جنّت نعیم است!

پیش خودت می‌گفتی: این‌بار حتماً من جزء نفرهای اولی هستم که به مراسم می‌روم، باز می‌دیدی خودشان را زودتر رسانده‌اند و بساط سفره‌شان هم پهن است. رحل‌ها را مرتب در دو ردیف ‌چیده تا مؤمنین روبروی هم بنشینند و هر فاکهه‌ای که اختیار کنند، یا هر لحم طیری که اشتها دارند از این سفره برگیرند. تمرین کنند اینجا هیچ حرف لغو و بیهوده‌ای نشنوند و هیچ چیز جز قول سلام نگویند.

خدایی! میهمانی خدا را جز این می‌توانی تصور کنی؟! که مؤمنین هر شب بعد افطار بیایند در بهشت حسینیه، روبروی هم بنشینند و مصحف باز کنند و کلام وحی بخوانند و بشنوند. بعد هم یک جام از عسل مصفای ابوحمزه بردارند و چند قطره اشک بر حسین(ع) هم چاشنی‌اش کنند! خدا قسمت کند، این همان جنّت نعیم است!...

 

بگویید وقتش را بیشتر کنند

کم‌کم داشت روضه‌های قدیمی یادمان می‌رفت، پیرمرد ریش سفید دمِ درِ مجلس روی صندلی می‌نشست و با گلاب‌پاش کوچکش، به تازه واردها گلاب تعارف می‌کرد. هرکس می‌آمد و کنارت می‌نشست، بوی گلاب می‌داد. منتظر می‌شدی تا سخنران بیاید، چاووشی‌خوان کنار منبر می‌ایستاد و با دو بیتی‌های صلواتی‌اش‌ مجلس را آماده حضور سخنران می‌کرد. یادش به خیر...

انصار ولایت اما مدتی‌ست که گَرد فراموشی را از این سنت شُسته است. سیدصادق نصیری هم همان‌طور کنار منبر می‌ایستاد و مناجات‌خوانی سنتی را که هماهنگ با موضوع سخنرانی بود، تقدیم حاضران می‌کرد. این قسمت از برنامه، هم حال و هوای معنوی مراسم را بیشتر می‌کرد و هم موضوع سخنرانی آن‌ شب را در قالب شعر و مناجات بیان می‌نمود. پیر و جوان این قسمت را دوست داشتند. شنیدم یکی از حضار می‌گفت: بگویید وقتش را بیشتر کنند.

 

مراسم یک مادر

وقتی شب، شب شهادت مادری باشد که دخترش سیدة نساء عالمین است، وقتی شب یتیمی حضرت زهرا(س) باشد معلوم است مراسم فرق می‌کند، برای هر کدام از اهل بیت(ع) که مراسم می‌گیریم، می‌گویند: اجرتان با فاطمه زهرا(س)، حالا فکرش را بکن! برای مادر مظلومه و غریبش مراسم گرفته‌ایم... خدا کند چیزی کم و کسر نگذاشته باشیم!

سعی کردیم همه چیز خوب باشد، اما این یکی کار خودشان است که شب‌های شهادت، حتی در و دیوار هم عزادار می‌شود. این را هر کس وارد حسینیه می‌شد، می‌فهمید.

قطعه‌ای از وصیت‌نامه‌ی خدیجه(س) به همسرش انگار آتشی بود که در مجلس آن شب افتاد. حرفی که از عشق مادرانه سرچشمه می‌گرفت: «این اعرابی که من دیدم خیلی خشن هستند، می‌ترسم بر فاطمه‌ام مسلّط شوند، خیلی از دخترم مراقبت کن...» واین‌گونه دل‌ها راهی مدینه شد. البته نمی‌شود یادی از مدینه کرد و راهی کربلا نشد، کربلایی شدن عاقبت همه‌ی روضه‌های ماست. مخصوصاً برای اینها که یک بار از لابه‌لای روضه‌شان شنیدم که می‌گفتند: می‌خواهند در بهشت هم حسینیه بسازند!

 

در شبستان دل

نمی‎دانم چرا حالم خراب است؛ هر چه حاجی مناجات می‎خواند انگار دلم در حالت قبض باشد، فایده ندارد. بلند می‎شوم تا جایم را عوض کنم، شنیده‎ام اثر خوبی دارد. می‎روم توی شبستان. تا می‎آیم، بنشینم چشمم به چشم حاج احمد متوسلیان و جعفرزاده و... می‌افتد. عکس چهار شهید توی 8 ضلعی‎های چوبی، زیر فانوس آویزان به سقف.

می‎نشینم و چند ثانیه‎ای مات نگاهشان می‎کنم. انگار حال دلم دارد تغییر می‎کند...

 

یا انیس‌ المؤمنین

شب هفدهم ماه مبارک رمضان بود، توفیق رفیقم شد و در میهمانی خدا شرکت کردم. موضوع، اُنس ایمانی بود. عجب این موضوع ساخته شده بود برای این آدم‌ها! اینها همان‌هایی هستند که محرم و صفرشان که جای خود... میهمانی خدا هم که می‌روند با خود غم حسین(ع) می‌برند. خب دیگر... بند نافشان را با این غم بریده‌اند، می‌شود با کس دیگری انس داشته باشند؟!

مفهوم انس در سراسر شعر مداح هم موج می‌زد. آنگاه که ارباب را انیس‌المؤمنین می‌خواند یا وقتی این‌گونه زمزمه می‌کرد: «‌اگه من تو رو نداشتم چیکار می‌کردم/ همه خوشیم اینه تو دنیا، با تو مأنوسم/ ببین غلامتو، اسیر دامتو/ انیس من تویی، می‌دم سلام به تو...» بسیار شگفت بود این هماهنگی بین سخنرانی و مداحی‌های هر شب. چطور بگویم؟! انگار همه مراسم یک صدا مونس‌شان را می‌خواندند... چه‌ کنیم دیگر؟! از بچگی هنوز دست راست و چپمان را نمی‌شناختیم، روضه‌های حسین(ع) برایمان آشنا بود! اُنس ایمانی مگر غیر از این است؟!

 

لبخند با کمی اشک

شب نوکری حاتم طایی شد/ کجایید وقت گدایی شد / نیمه‌ی ماه، عجب حال و هوایی شد...

این شعر خیلی به دلم نشست مثل مناجات آخر مجلس که با شب‌های دیگر تفاوت داشت. آن شب وقتی مداح حرف از خواستن و گدایی زد، صورت‌ها پر از لبخند و اشک شد. وقتی لبخند منتهی به اشک شود، خیلی دیدنی است. مخصوصاً اگر در خانه‌ کریمی باشد که اولین سید عالم است.

فردا شب که وارد مجلس شدم دیدم پارچه‌های رنگی بالای سرمان هنوز پابرجاست و تزئینات جشن را باز نکرده‌اند. تعجبی نداشت، اینجا مادر شدن فاطمه(س) را دو شب جشن می‌گیرند.

 

خادمین حرم

وارد مجلس شدم، اطراف را نگاه ‌کردم که جایی برای نشستن پیدا کنم. با چوب‌پرِ سبز رنگ، مثل همان‌هایی که در حرم امام رضا(ع) زیاد دیده بودم، ایستاده بود. به طرفم آمد و جایی برایم باز کرد که بنشینم. دیدم روی سینه‌اش مدال افتخار بود، روی مدال نوشته بود"انتظامات"، نوشته بود او خادم اهل بیت(ع) است، برای خدمت کردن به میهمانان خدا آمده است. نوشته بود در این شب‌ها که همه می‌خواهند با خود خلوت کنند و استفاده ببرند او برای آرامش و نظم دادن به مجلس می‌ایستد. خب دیگر گاهی هم مردم خسته‌اند، جا کم است، یا مشکلی دارند... ممکن است کسی عصبانی شود و اعتراضی بکند، این مدال باید کظم غیظ ‌کند و با لبخند جواب بدهد! چیزی می‌گوییم و می‌شنویم، مگر ساده است ساعتها روی پا بایستی و تا آخر هم خوشرو باشی و با مهربانی راهنمایی کنی؟! شنیده بودم اهل بیت(ع) فرموده‌اند: هر کجا روضه ما خوانده شود، همانجا حرم ما است... درست است! اینها هم حتماً خادمین حرم هستند!

انگشتر بابرکت

یکی از شب‌های قدر انگشترش را داده بود به واحد هدایا و نذورات، انگشتر را قیمت گذاشتند که خرج مجلس حسین(ع) کنند. یک نفر گفت: انگشتری که به حسین(ع) هدیه داده‌اند را دو برابر می‌خرم، حتماً با برکت است...

در قصه‌‌‌ی آدم‌ها اما مهم نیست چقدر قیمت خورده باشی، وقتی برای امام حسین(ع) خرج شوی این‌قدر قیمتی می‌شوی که تنها خدا می‌تواند تو را بخرد.

 

بیم و امید

شاید اگر در حرم امام رضا(ع) هم بودم همین‌ کار را می‌کردم. می‌رفتم توی یکی از صحن‌ها و میان جمعیت یک گوشه خودم می‌شدم و خدا. شنیدم اگر در جمع یک نفر هم دلش بشکند و خدایی شود، به خاطر او همه‌ی جمع بخشیده می‌شوندند. خدا کند آن یک نفر من باشم!... کمی هم ترسناک است، نکند آن کسی که به خاطر او ممکن است دعای جمع مستجاب نشود، من باشم؟!

امسال شب‌های قدر هر طرف را نگاه می‌کردی موج آدم بود، مسجد، حسینیه، خیابان، مدرسه‌ی کنار مسجد و... خوب جایی بود برای اینکه بین جمعیت خودت را گم کنی به امید اینکه خدا پیدایت کند...

 

گام‌های کوچک رمضانی

کنار مادرش خوابیده بود، رنگ قرمزِ کف پایش نظرم را جلب کرد، پرسیدم؛ با لبخندی از رضایت و افتخار گفت: فرزندم حدود 4 ماه دارد، در دفتر ثبت گام هیات شیرخوارگان، ورودش را ثبت کردم، می‌خواهم اولین جایی که با قدم‌هایش پا می‌گذارد، مجلس امام حسین(ع) باشد.

خوب است اما خدا کند حواسمان باشد، کودکی که اولین ردّ پایش را در مجلس اهل بیت(ع) به جا می‌گذارد، به مجلس گناه نبریم و روح لطیفش را مکدّر نکنیم. از کجا معلوم؟! شاید وقتی بزرگ شد و برایش تعریف کردیم که اثر قدمش را در دفتر ثبت گام هیات علی اصغر(ع) ثبت کرده‌ایم، سؤالاتی بپرسد که نتوانیم جواب بدهیم!....

پرس و جو کردم، متصدی ثبت گام می‌گفت: ما 140 نوزاد که کم‌سن‌ترین آنها 14 روز و بزرگترینشان 6 ماه داشته‌اند را ثبت گام کرده‌ایم. جالب اینکه اولین گام رمضان به پسر شیرخواری از سلاله حضرت زهرا(س) تعلّق گرفت.

 

رمضان امسال، کمی آن طرف‌تر....

رمضان امسال فرق داشت. ما که به سلامتی روزه‌مان راگرفتیم و میهمانی هم رفتیم و هر شب سرِ وعده آمدیم ارگ، سحری‌مان به جا، افطاری‌مان به‌جا، زیر آفتاب نمانیم، کارهای خسته‌کننده باشد برای بعد، نکند روزه‌گرفتن برایمان سخت شود...

خبر آوردند کمی آن طرف‌تر، مردم سحری بمب می‌خورند و افطاری موشک، آفتاب که بر می‌آید باید آستین‌ها را بالا بزنند و بروند جنازه عزیزانشان را از زیر آوار بیرون بکشند و تشییع کنند. عجب رمضانی شده است!

ورودی مراسم را با همین‌ها تزئین کرده بودند، عکس گرفته بودند از فلسطین، از پاره تنمان. خوب شد آنهایی که نه اهل غزه بودند و نه اهل لبنان، اینجاها نمی‌آمدند و گرنه با دیدن این عکس‌ها بعدِ افطاری خاطر شریفشان مکدر می‌شد.

هر شب آخر مراسم برایشان دعا کردیم، کار دیگری که از دستمان بر نمی‌آمد، فقط همین سلاح المؤمن را داشتیم و یک راهپیمایی. همه آنهایی که هر شب همسفره بودیم در مهمانی خدا، آمده بودند راهپیمایی.

خب دیگر، صدایشان به گوش ما هم رسید، حکم جهاد که نداده بودند، همین دعای هر شبه و یک راهپیمایی هم نداشتیم که رسماً لَیسَ بِمُسلِم می‌شدیم.

 

جایی میان زمین و آسمان

در و دیوار ارگ چقدر با این سربندهای یازهرا(س) قشنگ شده بود. گوشه گوشه‌اش را با دُرّ و گوهرهایی از وصیت‌نامه شهیدان آراسته بودند.

گفتنی نیست، ولی چه خوب، ماه رمضان هر سال، شب بیست‌وهفتم هیئت را مخصوص خودتان می‌کنید. بچه‌ها حسینیه را جبهه‌ای درست ‌کردند! نور مجلس از اسامی و تمثال‌های شما بود...

امشب موضوع سخنرانی هم حال و هوای شما را داشت، غریب مثل خدا، سخنران ‌گفت: پیامبرمان(ص) فرموده‌اند: اسلام با غربت آغاز می‌شود و در آینده دوباره به غربت می‌رسد. پس خوشا به حال غریبان! پرسیدند: غربا دیگر چه صیغه‌ای هستند؟ فرمود: کسانی که وقتی در زمین فساد می‌شود، می‌روند اصلاح کنند و از هیچ چیزی وحشت نمی‌کنند. وقتی هم در غربت بمیرند، ملائکه آسمان‌ها بر آنها خواهند گریست، اگر گریه‌کننده‌ای نداشته باشد.

دیدم...! شما که قبل از انقلاب زندگی کردید و دینتان غریب بود، خبرش را داریم، خار در چشم و استخوان در گلو داشتید. دلتان لک می‌زد برای یک روضه درست و حسابی، برای یک نماز جمعه شلوغ با تکبیرهای بلند، برای...

انقلاب که شد تا آمدید شیرینی پیروزی دین را بچشید، خبر آوردند به سرزمین اسلام تجاوز شده است. آب اگر دستتان بود، گذاشتید و رفتید. رفتید که ما امروز دین داشته باشیم و آزاده باشیم. غریبانه هم شهید شدید، روی خاک، نه مادری کنارتان بود و نه عزیزی که آب دستتان بدهد و نه خواهری که برایتان عزاداری و شیون کند.

همه اینها بماند، شرمندگی ما این است که امروز هم غریب هستید. غربت بیشتر از اینکه شما جان دادید تا دست نامحرم به چادر زن‌های ما نرسد، ولی ما با دست خودمان چادر را زمین گذاشتیم؟ غربت بیشتر از اینکه شما همه چیزتان را دادید که بعد از شما سرمان را در برابر قدرتهای پوشالی بلند کنیم و دست رد به سینه‌شان بزنیم، ولی امروز عده‌ای سرشکسته، دست دراز می‌کنند که نان‌مان را ارزان کنند؟! برای شما یادواره می‌گیریم و چفیه هم می‌اندازیم، اما شرمنده! برای اینکه ارزانی شود، شاید خون شما را هم به ثمن بخس دادیم!....

تا به حال دقت نکرده بودیم که غریب هستید، امشب برایم ثابت شد. طوبَی لِلغُرَبا را برای شما گفته‌اند. الآن هم که هم زنده‌اید و هم مرزوق خدا، گوارای وجودتان!

بروم.... مجلس تمام شد... ما که نفهمیدیم ولی همین قدر دستگیرمان شد که در شبی با شهدا جایی میان زمین و آسمان بودیم. نه آنقدر زمینی که در این دنیای وانفسای «غِیبَتَ وَلِیِّنَا» راه را گم کنیم و بیراهه برویم، نه آنقدر آسمانی که وجهِ وجیه شما را الگو قرار دهیم و أینَ عَمّارها غیرتمان را به جوش آوَرَد.

راستی! شما که انصار خدائید و انصار دین خدا! به داد این دین‌های ناقص ما هم برسید، بلکه ما هم انصار ولایت شویم...

شما که در صف جهاد، کَأنَّ بنیان مَرصوص هستید! فکری هم به حال این ایمان‌های آبکی ما بکنید...

ما از دست خودمان خسته شده‌ایم، رمضان امسالمان هم گذشت و گُلی به سرِ خودمان نزدیم، مگر شما کاری بکنید. جای دوری نمی‌رود... « إنَّ اللهَ یَجزِی المُتَصَدِّقِین».

 

قطره‌ای از دریای معارف

خدامی که در حال خادمی بودند و یا احیاناً از حضور در مراسم جا ماندند، رمضان امسال، القطره، آنها را به دریای معارف ابوحمزه پیوند داد. الف و لام که بر سرِ قطره آمد، یعنی همه را شامل می‌شود، همه سخنرانی که نمی‌شد، پس بهترینش!

گزیده‌هایی از سخنان حجت الاسلام مهدوی در مهمانی خدا را یک قطره برایمان می‌آورد... چقدر به جا انتخاب می‌شد، ناب‌ِ ناب بود. اگر خودت هم بودی که بهتر! این قطره فقط یادآوری بود، اگر هم نبودی این قطره کار عصاره را می‌کند. جایی ذخیره‌اش کن، گاه گاهی که نگاهت می‌افتد، شاید سیراب شوی.

 

موقع خداحافظی سلام بدهید!

از قدیم می‌گفتند: زیارت که می‌روید خداحافظی نکنید که زود برگردید. ما هم هر شب موقع رفتن سلام دادیم. حواسمان بود یادمان نرود، نکند فردا شب نتوانیم بیاییم؟!

سی شب سلام دادیم. سلامی که با همه جا فرق داشت. اهل بیت(ع) را تک تک نام بردیم، از پیامبرمان گرفتیم تا خاتم الاوصیاء، از ساقی عطشان کربلا تا عقیله بنی‌هاشم، بر همه سلام دادیم. خدا قبول کند.

شب آخر اما توفیر داشت. فهمیدیم دیگر هرچه بکنیم، فردا شب خبری نیست. دیدیم دارند سفره سی شبه را جمع می‌کنند، گفتیم تا سال بعد آن هم به شرط حیات خبری نیست. ما هم یک دل سیر وداع کردیم. شبهای قبل شاید کمی خلوت‌تر بود، اما برای بدرقه همه آمده بودند. دلمان نیامد، باز هم گفتیم: سلام بر رمضان...


این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

value="http://www.macromedia.com/go/getflashplayer" />
مخاطبان آن لاین یزدفردا -فرداییان همیشه همراه یزدفردا در سراسر جهان

> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
ا
  •  پایگاه خبری" یزدفردا" نظراتی را که حاوی توهین باشد منتشر نمی‌کند.
  • لطفآ از نوشتن نظرات خود با حروف لاتین خودداری نمائید.
  • نظرات ارسالی شما پس از مطالعه دقیق، به قسمتهای مختلف تحریریه ارجاع داده خواهد شد.
  •  ایمیل  "info@yazdfarda.com" پل ارتباطی مخاطبان با یزدفرد و آماده دریافت نظرات،گزارشها ومسندات خبری شماست.

 

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا